با کاروان صبح


گم کرده راه

در تنگة غروب

از پا درآمدیم

از دست داده همرهی کاروان صبح!

بدون متن

شب همچو کوه بر سر ما ریخت

آواری از سیاهی اندوه

ما سر به زیر بال کشیدیم

تاکی، کجا، دوباره برآید نشان صبح

بدون متن

پاسی ز شب نرفته هیولای تیرگی

نطع گران گشود

تیغ گران کشید

تا چشم باز کردیم

خون روی نطع او به تلاطم رسیده بود.

بدون متن

گهگاه، آه، انگار

چشم ستاره‌ای

از دوردست‌ها

پیغام می‌فرستاد

خواهید اگر ز مسلخ شب جان بدر برید

بدون متن

خواهید اگر دوباره به خورشید بنگرید

از خواب بگذرید

از خواب بگذرید

ای عاشقان صبح!

بدون متن

هر چند عمر شوم تو ای نابکار شب

بر ما گذشت تلخ‌تر از صد هزار شب

من، با یقین روشن،

بیدار، پایدار

تا بانگ احتضار تو هستم در انتظار

آغوش باز کرده سوی آسمان صبح.

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم