بیرون شد از گمار


راه در جنگل اوهام گم است

سینه بگشای چو دشت

اگرت پرتو خورشید حقیقت باید

وقتی از جنگل گم

پا نهادی بیرون

و رها گشتی

از آن گره کور گمار

ناگهان آبشاری از نور

بر سرت می ریزد

و آسمان

با همه پهناوری بی مرزش

در تو می آمیزد

ای فراز آمده از جنگل کور

هستی روشن دشت

آشکارا بادت

بر لب چشمه خورشید زلال

جرعه نور گوارا بادت

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم