ژاله


شب همه شب به بزم باغ ، گلی

به صبا بوسه داد و کام گرفت

هوسی راند و باده ای پیمود

حاصل از عمر ِ بی دوام گرفت

دامن از دست داد و مست افتاد

تا شرابی ز جام ِ وصل چشید

بلبل ِ بی نوا ز حسرت و سوز

تا سحر ناله کرد و آه کشید

روی دامان ِ چاک ِ گل ، ژاله

یادگاری ز قصه ی دوش است

گل سرافگنده ، صبح می خندد

بلبل ِ دل شکسته خاموش است

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم