آشنا سوز


چرا پنهان کنم ؟ عشق است و ، پیداست

درین آشفته اندوه ِ نگاهم

تو را می خواهم ای چشم فسون بار !

که می سوزی نهان از دیرگاهم

چه می خواهی ازین خاموشی ِ سرد

زبان بگشا که می لرزد امیدم

نگاه ِ بی قرارم بر لب ِ توست

که می بخشی به شادی ها نویدم

دلم تنگ است و چشم ِ حسرتم باز

چراغی درشب ِ تارم برافروز !

به جان آمد دل از ناز ِ نگاهت

فرو ریزد این سکوت ِ آشنا سوز !

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم