پرده افتاده


پرده افتاد

صحنه خاموش

آسمان و زمین مانده مدهوش

نقش ها ، رنگ ها چون مه و دود

رفته بر باد

مانده در پرده ی گوش

رقص ِ خاموش ِ فریاد

پرده افتاد

صحنه خاموش

وز شگفتی ِ این رنگ و نیرنگ

خنده یخ بسته بر لب

گریه خشکیده در چشم

پرده افتاد

صحنه خاموش

وان نمایش

که همچون فریبنده خوابی شگفت

دل از من همکی برد ، پایان گرفت

و من

که بازیگر ِ مات ِ این صحنه بودمن

- چو مرد ِ فسون گشته ی خواب بند

که چشم از شکست ِ فسون بر گشاید -

به جای تماشاگران یافتم خویشتن را

شگفتا ! که را بخت ِ آن داده اند

که چون من

تماشاگر ِ بازی ِ خویش باشد ؟

وز این گونه چون من

تراشد

فریب ِ دل ِ خویشتن را

که آخر رگ ِ جان خراشد ؟ ...

بلی پرده افتاد و پایان گرفت

فسونکاری ِ این شب ِ بی درنگ

و من در شگفت :

که چون کودکان

بخندم بر این خواب ِ افسانه رنگ ؟

و یا در نهفت ِ دل ِ تنگ ِ خویش

بگریم بر اندوه ِ این سرگذشت ؟

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم