آزار


دختری خوابیده در مهتاب

چون گل ِ نیلوفری بر آب

خواب می بیند

خواب می بیند که بیمارست دلدارش

وین سیه رؤیا ، شکیب از چشم ِ بیمارش

باز می چیند

می نشیند خسته دل در دامن ِ مهتاب

چون شکسته بادبان ِ زورقی بر آب

می کند اندیشه با خود :

از چه کوشیدم به آزارش ؟

وز پشیمانی سرشکی گرم

می درخشد در نگاه ِ چشم بیدارش

روز ِ دیگر

باز چون دلداده می ماند به راه ِ او

روی می تابد ز دیدارش

می گریزد از نگاه ِ او

باز می کوشد به آزارش

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم