از میان چناران


فانوس ، آرام زیر پنجره می سوخت

پله ی چوبی به سوی باغ روان بود

نجره در شاخه های افرا می خواند

زمزمه ی باد ، سرگذشت جهان بود

آینه

بیدار می شد از نفس شب

انده به پیشانی اش رطوبت خوابی

گوش به زنگ دریچه بود گل سرخ

تا شنود از دهان صبح ، جوابی

دختر ، در خواب می شنید که مردی

او را می خواند از میان چناران

لحن صدایی که می شنید ، جوان بود

آه ، جوان تر ز برگ در شب باران

دختر غلتید و ، روشنایی

فانوس

سایه ی مژگان خفته را به لبش ریخت

از لب او گفته ای چکید و ، گل سرخ

گفته ی او را به گوش مضطربش ریخت

کاش سواری ز گرد راه درآید

با شنل سرخ و چکمه های سیاهش

صبح در الماس چشم او بدرخشد

آینه ها بشکند ز برق نگاهش

بدون متن

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم