با چراغ سرخ شقایق


مسی به رنگ شفق بودم

زمان ، سیه شدنم آموخت

در امید زدم یک عمر

نه در گشاد و نه پاسخ داد

در دگر زدنم آموخت

چراغ سرخ

شقایق را

رفیق راه سفر کردم

به پیشواز سحر رفتم

سحر ، نیامدنم آموخت

کنون ، هوای سفر در سر

نشسته حلقه صفت بر در

به هیج سوی نمی رانم

حدیث خویش نمی دانم

خوشم به عقربه ی ساعت

که چیره می گذرد بر من

درون آینه ها پیری است

که خیره می نگرد در من

که

خیره می نگرد در من

بدون متن

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم