بهانه ی دوست


چه شد که ماه مراد از کرانه ای نرسید

شبی رسید و حریف شبانه ای نرسید

از نکه نام خوشش نقش لوح گردون بود

به دست خاک نشینان ، نشانه ای نرسید

چگونه ریخت شفق خون روشنایی را

که پای صبح به هیچ آستانه ای نرسید

چنان ز پنجه ی بیداد ، شور نغمه گریخت

که بانگ چنگ به داد ترانه ای نرسید

غبار غصه بر آیینه ها فرود آمد

ولی نسیم نشاط از کرانه ای نرسید

به اشک پنجره ، دمسردی خزان خندید

لهیب آه گل از گرمخانه ای نرسید

مگر بهار جوان را سلامت از کف رفت

که پیر گشت و به وصل جوانه ای نرسید

زمین ، سخاوت خورشید را به سخره گرفت

که آب صافی نورش به دانه ای نرسید

چنان پرنده ی مهر از خدنگ کینه گریخت

که هر چه رفت به هیچ آشیانه ای نرسید

مرا به پاس وفا پایمال دشمن کرد

به دست دوست ، به از این ، بهانه ای نرسید

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم