سرگذشت


مرغ سیاه بر سر تخم سپید خفت

با نطفه ای که در دل او می تپید گفت

زهدان آهکین من ای تخم چشم من

زندان تیره نیست

سرشار از فروغ زلال سپیده

است

پوشیده تر ز مردمک چشم خفتگان

خورشید در سپیده ی آن آرمیده است

شب ، غرق در فروغ زلال سپیده شد

بانگ خروس ، تا افق صبحگاه رفت

زان پیشتر مه زرده ی خورشید بردمد

دستی در آشیانه ی تاریک دیده شد

تخم سپید از بر مرغ سیاه رفت

بدون متن

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم