چراغی از پس نیزار


تو آن پرنده ی رنگین آسمان بودی

که از دیار غریب آمدی به لانه ی من

چو موج باد که در پرده ی حریر افتد

طنین بال تو پیچید در ترانه ی من

بدون متن

پرت ز نور گریزان صبح ،‌گلگون بود

تنت حرارت خورشید و بوی باران داشت

نسیم بال تو عطر گل ارمغانم کرد

که ره چو باد به گنجینه ی بهاران داشت

بدون متن

چو از تو مژده ی دیدار آفتاب شنید

دلم تپید و به خود وعده ی رهایی داد

چراغی از پس نیزار آسمان تابید

که آشیان مرا رنگ روشنایی داد

بدون متن

ترا شناختم ای مرغ بیشه های غریب

ولی چه سود ، که چون پرتوی گذر کردی

چه شد که دیر درین اشیان نپاییدی

چه شد که زود ازین آسمان سفر کردی

بدون متن

به گاه رفتنت ، ای میهمان بی غم من

خموش ماندم و منقار زیر پر بودم

چو تاج کاج ، طلایی شد از طلایه ی صبح

پناه سوی درختان دورتر بردم

بدون متن

غم گریز تو نازم ، که همچو شعله ی پاک

مرا در آتش سوزنده ، زیستن آموخت

ملال دوریت ای پر کشیده از دل من

به من طریقه ی تنها گریستن آموخت

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم