چشمه


از آسمان ، ستاره ی اشکی نمی چکد

زین غم ، نهال های جوان پای در گلند

بار غم بزرگ جهان بر دل من است

اما کبوتران مسافر سبکدلند

بدون متن

هر شاخه ،‌ پنجه ای است که از آستین خاک

سر بر زده ست و حاصل او میوه ی غمی است

هر برگ ، چون زبان عطش کرده ی درخت

در آرزوی قطره ی نایاب شبنمی است

بدون متن

ین چشمه ای که در دل من جوش می زند

گم باد و نیست باد که خون است و آب نیست

گر آب بود ، خود رگ خود می گسیختم

تا تشنه را نوید دهد کاین سراب نیست

بدون متن

افسوس !‌ خون گرم ، عطش رانمی کشد

افسوس !‌ چشمه نیز نمی جوشد از سراب

من تشنه ام ، زمین و زمان نیز تشنه اند

اما درین کویر ، چه بینی جز آفتاب ؟

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم