طلوعی در غروب


باران شامگاه ، چو دیواری از بلور

گلخانه ی شفق را در برگرفته بود

خورشید ، همچو نرگس بیمار آسمان

در پشت آن حصار بلورین شکفته بود

خاکستر غروب خزان ، می نهفت گرم

در دل ، جرقه های هزاران ستاره را

س بر سینه ی برهنه ی خود می فشرد ماه

پنهان ز چشم روز ، شب شیرخواره را

باران اشک من

گلخانه ی خیال خزان ، دیده ی مرا

در بر گرفته بود چو دیواری از بلور

خورشید چشم های تو در اشک من شکفت

چون نرگس طلایی گلخانه های دور

بدون متن

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم