شهادت
بمان مادر ، بمان در خانه ی خاموش خود ، مادر
که باران بلا می بارد از خورشید
در ماتمسرای خویش را بر هیچکس مگشا
که مهمانی به غیر از مرگ بر در نخواهی دید
بدون متن
زمین گرم است از باران خون ، امروز
ولی دل ها درون سینه ها سرد است
مبند امروز چشم منتظر بر حلقه ی این در
که قلب آهنین حلقه هم کنده از درد است
بدون متن
نگاه خیره را از سنگفرش کوچه ها بردار
که در زیر فشار گام ها نابود خواهد شد
متابان برق چشمت را به دیوار خیابان ها
که همچون شعله ای در زیر باران ، دود خواهد شد
بدون متن
تلنگر می زند بر شیشه ها سر پنجه ی باران
نسیم سرد می خندد به غوغای خیابان ها
دهان کوچه پر خون می شود از مشت خمپاره
فشارد درد می دوزد لبانش را به دندان ها
بدون متن
زمین گرم است از باران خون ، امروز
زمین ازش اشک خون آلوده ی خورشید ، سیراب است
ببین آن گوش از بن کنده را در موج خون ، مادر
که همچون لاله از لالای نرم جوی در خواب است
بدون متن
ببین آن چشم را چون جوجه ای در خاک و خون خفته
که روزی استخوان کاسه ی سر آشیانش بود
ببین آن مشت را ، آن دست دورافتاده از تن را
که روزی چون گره می شد ، حریف دشمنانش بود
بدون متن
ببین آن مغز خون آلوده را ، آن پاره ی دل را
که در زیر قدم ها می تپد بی هیچ فریادی
سکوتی تلخ در رگ های سردش زهر می ریزد
بدو با طعنه می گوید که بعد از مرگ ، آزادی
بدون متن
بمان مادر ! بمان درخانه ی خاموش خویش امروز
که باران بلا می بارد از خورشید
دو چشم منتظر را تا به کی بر آستان خانه می دوزی ؟
که دیگر سایه ی فرزند را بر در نخواهی دید
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم