رؤیایی در آفتاب


فواره ی کشیده ی اندامش

در باغ چشم من

تا آسمان پرید

فواره ی کشیده ی اندامش

با شاخه های نازک پاها و دست ها

ابریشم هوا را تا آسمان درید

در موی او که گرد پریشان آب بود

خورشید ، سبز و قرمز ، رنگین کمان نهاد

فواره ی کشیده ی اندامش از غرور

تا شب ، به روی یک پا ، چون مرغ ، ایستاد

توپ بزرگ خورشید از بام آسمان

در کوچه پرت شد

باغ خیال من تهی از آفتاب گشن

قرقاولان ز شاخه پریدند

مرغابیان ز برکه رمیدند

برج کبوترم به نسیمی خراب گشت

با مشعل گداخته ، پاییز در رسید

گوگرد برگ ها

باروت شاخه ها

از شعله های مشعل او سوخت ناگهان

چون چوب بست آتشبازی ، درخت ها

در نور کهربایی خورشید ، شعله زد

رنگ طلا گرفت

خمپاره های گل به هوا رفت و بازگشت

باد از میان اسکلت شاخه ها گذشت

اما ، بهار را نفس او

بار دگر به باغ من آورد

بار دگر به دیدن خورشید ، شاخه ها

آغوش مادرانه گشودند

شیر شکوفه جوش زد از سینه هایشان

زنجیر بغض زنجره ها در گلو گسست

پر شد فضای خالی باغ از صدایشان

فواره ی کشیده ی اندامش

در من گشوده شد

در من پرش گرفت

نیروی ناشناخته ای ، چون تب شراب

با مستی گداخته اش در سرم دوید

رگ های من گشوده شد و ، او چو خون پاک

در پیکرم دوید

فواره ی کشیده ی اندامش

در باغ چشم من

رقصید و چون کلاف ، گره شد به دست باد

در موی او که گرد پریشان آب بود

خورشید ، سبز و قرمز ، رنگین کمان نهاد

بدون متن

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم