از من تا خورشید


شفق تنوره کشید

و دست وحشی باد

دریچه ها را مانند سنج بر هم کوفت

و من ، نگاه به سوی درخت ها کردم

در استخوان های لخت سینه شان ، خورشید

بزرگ و خونین می کوفت ، می تپید هنوز

و این تپیدن ، در ذزه های ریز هوا

و در میان رگ سرخ سیم های مسین

و در تنفس و در نبض و در شقیقه ی من

طنین طبل سیاهان داشت

دیدم میان خورشید

این قلب آتشین و بزرگ درخت ها

و قلب کوچک و گرم من ارتباطی هست

دیدم میان نبض من و ذره های ریز هوا

و سیم ها

که ریل صداها و نورها هستند

و تیک تک ساعت دیواری

پیوند ناشناخته ای هست

دیدم از آفتاب ، جدا نیستم

از آب و از درخت و زمین هم

از پشت پنجره ، مردی گذشت

پاهای او

با قلب و نبض من سفر آغاز کرده بود

او ، در قلب من تنفس می کرد

او ، با نبض من قدم برمی داشت

اما ، دلش

همراه و همصدای دل خورشید

در استخوان سینه ی لخت درخت ها

می کوفت ، می تپید

غروب ، سایه دواند

نگاهم از صف دور درخت ها برگشت

و سوی آینه آمد

صدای قلب من آیینه را ز هم ترکاند

بدون متن

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم