اول و آخر این کهنه کتاب


مرد نقال آن شب از رستم سخن آغاز کرد

وز نخستین جنگ او با دشمنش ، افراسیاب

وصف رستم گفت و وصف قامت رعنای او

کز بلندی بوسه می زد بر جبین آفتاب

بدون متن

گفت : چون این پهلوان بر سنگ ره پا می نهاد

سنگ ، در هم می شکست از گام پولادین او

چون شباهنگام ،‌ خواب راحتش در می ربود

ناله می کرد از سر سنگین او ، بالین او

بدون متن

گفت : چون یک روز ، خشم آورد تیپا زد به کوه

کوه از جا کنده شد ، لغزید و در صحرا نشست

گردی از لغزیدنش برخاست چون دود از حریق

پهلوان خندید و خوفش در دل خارا نشست

بدون متن

گفت : چندان عرصه را بر شاه ترکان تنگ کرد

تا سرانجام از فراز مرکبش پایین کشید

پنجه در بند کمر زد تا ز جا برگیردش

بند نتوانست بار آن تن سنگین کشید

بدون متن

شاه درغلتید و ، ترکان بر سرش گرد آمدند

تاج او در دست رستم ماند و ، خود بیرون شتافت

عرصه ی کین را ز بیم جان شیرین ترک گفت

اسب را زین کرد و سوی ساحل جیحون شتافت

بدون متن

رو به دربار پشنگ آورد و نالیدن گرفت

کای پدر !‌ این کیست ، این مردی که رستم نام اوست

من جوانش خوانده بودم ، دیگرا جویای نام

بی خبر بودم که از پولاد و سنگ اندام اوست

بدون متن

ای پدر ! هر چند در جنگاوری شیر نرم

در کف او پشه ام ، این آفت از جان تو دور

سام اگر مانند رستم قوت سرپنجه داشت

هیچ کاری برنمی آند ز فرزندان تور

بدون متن

چون مرا افکند و گرز آهنین را برگرفت

سر فرو بردند در پشت سپر ، تورانیان

سر فرو بردند تا از روی آنان نگذرد

نعل اسب رستم و فر درفش کاویان

بدون متن

ناگهان نقال از داستانسرایی بازماند

غرش خمیازه ای را از لبانش دور کرد

گفت : رستم آن قدر کوتاه شد تا بنده شد

گرز او را هم خدا در دست من وافور کرد

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم