مرثیه ای برای بیابان و برای شهر


زمین ، ترحم باران را

در چشمه های کوچک ، از یاد برده است

و باد

چراغ قرمز نارنج های وحشی را

در کوچه های جنگل ، خاموش کرده است

از دور ، تپه های پریشان ، بیرحمی نهفته ی ایام را

فریاد می زند

و سوسمارهای طلایی

در حفره های تنگ

همچون زبان گوشتی خاک

حرف از سیاه بختی با باد می زنند

زاغان در انتظار زمستان

بر شاخه های خشک

برف قلیل قله ی البرز را

با چشم می جوند

در لای بوته های گون ، عنکبوت ها

بی بهره از لعاب تنیدن

سر گشته می دوند

زخم درخت های کهن ، آشیانه ی

گنجشک های شوخ جوان است

در پشتواره های حقیر مسافران

خون و غرور ، قائل نان است

در شهر

درها و طاق ها

مانند قد مردان کوتاه است

از پشت هیچ پنجره ، دیگر

یک قامت کشیده

یا یک سر بلند ، نمایان نیست

داغ نیاز ، پینه ی مهر نماز را

از جبهه ی گشاده ی زاهد زدوده است

بر شیشه ها ، تلنگر وحشت

رؤیای کودکان را آشفته می کند

و گاهگاه ، باران

نقش و نگار بی رمق خون را

از زیر ناودان ها ، می شوید

مردان ، دل های مرده شان را

در شیشه های کوچک الکل نهاده اند

و دختران ، صفای عطوفت را

در جعبه های پودر

دیگر ، کسی رفیق کسی نیست

این یک ، زبان آن یک را

از یاد برده است

انبوه واژه های مهاجر

بی رخصت عبور

از درزها به مطبعه ها روی می کنند

و بغض

این لقمه ی درشت گلوگیر

چاه گرسنگی را پر کرده ست

و نان خشک را

با آب چشم ، تر کرده ست

نیروی کودکی

در کوچه های تنگ شرارت

از صبح تا غروب ، دویده

بر بام ، در کمین کبوتر نشستهاست

چشم چراغ ها را با سنگ بسته است

خورشید و ماه بادکنک های سرخ و زرد

در آسمان خالی ، پرواز می کنند

و روزها و شب ها این سکه های قلب

در دستهای چرکین ، ساییده می شوند

دیگر ، صدای خنده ی گل ها

الهام بخش پنجره ها نیست

آواز ،‌ کار حنجره ها نیست

سیگار در میان دو انگشت

از دیرباز ، جای قلم را گرفته است

و دود اعتیاد

دل ها و خانه ها را تاریککرده است

شوهر

پنهان ز چشم زن

در آرزوی بردن بازی

تک خال قلب خود را می بازد

و ، زن

نقاش خانگی

پیوسته . نقش خود را در قاب آینه

تکرار می کند

گل های کاغذی

و میوه های ساختگی را

در ظرف ها و گلدان ها جای می دهد

او ، عاشق طبیعت بی جان است

در شهر و در بیابان

فرمانروای مطلق ، شیطان است

در زیر آفتاب صدایی نیست

غیر از صدای ، زنجره هایی که باد را

با آن زبان الکن دشنام می دهند

در سینه ها ، صدای رسایی نیست

غیر از صدای رهگذرانی که گاه گاه

تصنیف کهنه ای را در کوچه های شهر

با این دو بیت ناقص ، آغاز می کنند

آه ای امید غایب

ایا زمیان آمدنت نیست ؟

سنگ بزرگ عصیان دردست های توست

ایا علامت زدنت نیست ؟

بدون متن

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم