بیم سیمرغ


سیمرغ قله های کبودم که آفتاب

هر بامداد ، بوسه نشاند به بال من

سر پیش من به خاک نهد کوهسار پیر

وز آسمان فرو نیاید خیال من

بدون متن

چون چتر بال ها بگشایم فراز کوه

گویی درختی از دل سنگ آورم برون

در سینه ی پرنده ی رنگین کوهسار

منقار تیز خویش فرو کنم به خون

بدون متن

در آسمان پاک ، نبیند کسی مرا

جز ریزتر ز خال سپید ستاره ای

آن گونه می پرم که به چشم ستاره ها

گویی ز کوه می گسلد سنگپاره ای

بدون متن

مغرورتر ز فله ی در ابر خفته ام

از پشت من نمی گذرد سیل بادها

نقش خجسته ایست به چشمان آسمان

سیمای من در آینه ی بامدادها

بدون متن

چون از فراز کوه نظر می کنم به خاک

بال از هراس من نگشاید پرنده ای

اشک آورم به چشم تماشاگر حسود

تا شور کینه را ننشاند به خنده ا ی

بدون متن

اما درون سینه ی من بیم خفته ایست

کز اوج قله های غرور آردم به زیر

یک روز ، روح کوه که دلبسته ی من است

فریاد می زند که : مرو !‌ تیر ، تیر ، تیر

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم