شیشه و سنگ


من آن سنگ مغرور ساحل نشینم

که می ران از خویشتن موج ها را

خموشم ، ولی در کف آماده دارم

کلاف پریشان صد ها صدا را

بدون متن

چنان سهمنکم که از هیبت من

نیایند سگماهیان در پناهم

چنان تیز چشمم که زاغان وحشی

حذر می کنند از گزند نگاهم

بدون متن

چنان تند خشمم که هنگام بازی

نریزند مرغابیان سایه بر من

مبادا که خواب من آشفته گردد

لهیب غضب برکشد شعله در من

بدون متن

نپوشاندم جامه پرداز دریا

از آن پیرهن های نرم حریرش

از آن مخمل خواب و بیدار سبزش

از آن اطلس روشنایی پذیرش

بدون متن

صدف ها و کف ها و شن های ساحل

به مرداب رو می نهند از هراسم

من آن سنگم آن سنگ ، آن سنگ تنها

که هم‌ آشنایم ، که هم ناشناسم

بدون متن

غبار مرا گرچه دریا بشوید

ولی زنگ غم دارد آیینه ی من

مرا سنگ خوانند و دریا نداند

که چون شیشه ، قلبی است در سینه ی من

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم