زنبق
ای دختر شیرین من ، آسوده خفتی
دیشب که بی خوابی نصیب مادرت بود
تا صبحگاهان دیده از هم وانکردی
زیرا حریر سینه ی او بسترت بود
بدون متن
در لانه ی چشم تو چون تخم کبوتر
می خفت خندان مردمک های کبودت
آه ای طلسم جاودان کبریایی
با من چه ها می کرد جادوی وجودت
بدون متن
بر پنجه های کوچک بی ناخن تو
هر بوسه ی من ، قطره ی سیماب می شد
لبخند تو در خواب ناز بیگناهی
می ماند چندان بر لبت تا آب می شد
بدون متن
بوی تنت کز بوی ماهی خام تر بود
چون مستی افیون ،مرا دیوانه می کرد
احساس می کردم که کس جز من پدر نیست
وین حس ، مرا از دیگران بیگانه می کرد
بدون متن
پیش از تو بس اندیشه در سر پروراندم
از آن میان ، اندیشه ی آزاد بودن
اندیشه ی بی جفت و بی پیوند ماندن
در گوشه ی تنهایی خود ، شاد بودن
بدون متن
اما تو همچون زنبقی در من شکفتی
از عطر شیرینت مرا سرشار کردی
اندیشه های تیره را از من گرفتی
در من امید خفته را بیدار کردی
بدون متن
در پیش این اعجاز ، سر بر خاک سودم
آن شب که درد زادنت بیداد می کرد
هر چند جز یک دل ، از آن مادرت نیست
آن شب ، درون او ، دو دل فریاد می کرد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم