فالگیر


کندوی آفتاب به پهلو فتاده بود

زنبورهای نور ز گردش گریخته

در پشت سبزه های لگدکوب آسمان

گلبرگ های سرخ شفق ، تازه ریخته

بدون متن

کف بین پیر باد درآمد ز راه دور

پیچیده شال زرد خزان را به گردنش

آن روز ، میهمان درختان کوچه بود

تا بشنود راز خود از فال روشنش

بدون متن

در هر قدم که رفت ، درختی سلام گفت

هر شاخه ، دست خویش به سویش دراز کرد

او دست های یک یکشان را کنار زد

چون کولیان نوای غریبانه ساز کرد

بدون متن

آنقدر خواند و خواند که زاغان شامگاه

شب را ز لابلای درختان صدا زدند

از بیم آن صدا ، به زمین ریخت برگ ها

گویی هزار چلچله را در هوا زدند

بدون متن

شب همچو آبی از سر این برگ ها گذشت

هر برگ ، همچو پنجه ی دستی بریده بود

هر چند نقشی از کف این دست ها نخواند

کف بین باد ، طالع هر برگ ، دیده بود

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم