داغ صبح


شب است و هیچ کسم راه صبح ننماید

خدای را ز که گیرم چنین سراغی را ؟

ستارگان همه فانوس های خاموشند

به نورشان نتوان یافت راه باغی را

کجاست آنکه سر از خانه ای برون آرد

به راه من فکند پرتو چراغی را ؟

جهان ز خنده ی شیرین آفتاب تهی است

چه حاجت است به نور آشیان زاغی را

من از سپیده دمان غیر ازین ندارم چشم

که از افق شنوم ناله ی کلاغی را

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم