تیشه ی برق


برقی دمید و تیشه ی خونین خویش را

بر فرق شب نواخت

طاق بلند شیشه ای آسمان شکست

وز آن شکاف ، کوکب تنهای بخت من

چون شبنمی چکید و به خاک سیه نشست

آن مرد بی ستاره شدم کز گناه بخت

دل در هر آنچه بست ، امدیش ثمر نداشت

آن مرد بی ستاره شدم کز غم غروب

رو در شبی نهاد که هرگز سحر نداشت

ماندم به انتظار که معمار آسمان

شاید ز نو مرمت طاق کهن کند

چون اختران سوخته را بشمرد شبی

یادی هم از ستاره ی خاموش من کند

اما زمان پیری او در رسیده بود

دیگر توان ساختن آسمان نداشت

بازوی زورمند وی از کار مانده بود

در چشم پیر خویش ، فروغ جوان نداشت

نومید از آنچه عاقبتم حاصلی نداد

اکنون بر آستان شما رو نهاده ام

ای مرمرین ستون ها ، ای گردبادها

شمع بلند قامت پیچان خویش را

در زیر طاق پر ترک آسمان زنید

زیرا هنوز چشم بلادیدگان خاک

در جستجوی بخت ، به سوی ستاره هاست

بر این گروه ، چشم حقارت میفکنید

گر خاک شد ستاره ی اقبال من ، چه باک

در آسمان پاک ، هزاران ستاره اند

وانان که بر ستاره ی خود دل نهاده اند

در زیر آسمان خدا ، بی شماره اند

بدون متن

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم