بر ستون بسته


در آن شهر تاریک از یاد رفته

که ویران شد از فتنه ی روزگاران

شبی بر ستون بسته ای دید سعدی

که نامش نپرسید از رهگذاران

بدون متن

چو ماری که بر دوش ضحک خفته

گره خورده زنجیر بر بازوانش

عطش ، آتش افشانده در تار و پودش

غضب ، لرزه افکنده در زانوانش

بدون متن

گذر کرد و از او نپرسید سعدی

که ای مرد برگشته ایام چونی ؟

ندانست کاین بر ستون بسته هر شب

چو فرهاد نالیده در بیستونی

بدون متن

ندانست سعدی که این مرد تنها

ز روز ازل بر ستون بسته بوده

ندانست کز روزگاران پیشین

همه شب پریشان و دلخسته بوده

بدون متن

بسا کس که از گردش آسمان

درین خاکدان زاده و درگذشته

ولی این نگون بخت ، بر جای مانده

چو سنگی که سیلابش از سر گذشته

بدون متن

شگفتا !‌ که این مرد شوریده خاطر

ز فریاد خود بافت ، زنجیر خود را

نه تقدیر او بند بر پای او زد

که در دست خود داشت تقدیر خود را

بدون متن

من آن بر ستون بسته ی شوربختم

که بازیچه ی دست بیداد خویشم

مگر شعر ،‌ زنجیر فریاد من شد

که خودش بر ستون بست فریاد خویشم

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم