دیدار


من او را دیده بودم

نگاهی مهربان داشت

غمی در دیدگانش موج می زد

که از بخت پریشانش نشان داشت

نمی دانم چرا هر صبح ، هر صبح

که چشمانم به بیرون خیره می شد

میان مردمش می دیدم و باز

غمی تاریک بر من چیره می شد

شبی در کوچه ای دور

از آن شب ها که نور آبی ماه

زمین و آسمان را رنگ می کرد

از آن مهتاب شب های بهاری

که عطر گل فضا را تنگ می کرد

در آنجا ، در خم آن کوچه ی دور

نگاهم با نگاهش آشنا شد

به یک دم آنچه در دل بود ، گفتیم

سپس چشمان ما از هم جدا شد

از آن شب ، دیگرش هرگز ندیدم

تو پنداری که خوابی دلنشین بود

به من گفتند او رفت

نپرسیدم چرا رفت

ولی در آن شب بدرود ، دیدم

که چشمانش هنوز اندوهگین بود

بدون متن

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم