برده


بوته ی خشکیده ام ز بوسه ی خورشید

غنچه ی مرگم که عطر زندگیم نیست

بنده ی پیرم که از نهیب حوادث

راه رهایی ز دام بندگیم نیست

بدون متن

تار پر از ناله ام، به زخمه مکوبم

رنجه مدارم ازین شکنجه ، خدا را

برده ی پیرم که برده ام همه بر دوش

ناله کنان ، تخته سنگ های بلا را

بدون متن

ناله ی من رخنه کند به دل سنگ

ناخن من لطمه کی زند به تن کوه

چنگ تهی مانده ام که زخمه ی تقدیر

پر کندم از هزار نغمه ی اندوه

بدون متن

اشک فریبم ، نه اشک شادی و ماتم

اشک گناهم ، نه اشکی پاکی و پرهیز

ای غم شیرین ! مرا به خویش میالای

ای دل غمگین !‌ مرا به خویش میاویز

بدون متن

قطب زمینم که آفتاب نبینم

شام خزانم که جز ملال ندانم

باد سیاهم که چون ز راه درایم

غیر غبارت به دیدگان نشانم

بدون متن

بار خدایا !‌ نشاط زندگیم نیست

گرچه دلم بارها ز مرگ هراسید

ای همه مردم !‌ مرا چنانکه منستم

باز ببینید و باز هم نشناسید

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم