باران


آن شب ، زمین سوخته می نوشید

آب از گلوی تشنه ی نودانها

وز کوچه ها به گوش نمی آمد

جز هایهای زاری بارانها

بدون متن

بر لوح آسمان مسین می ریخت

طرح کلاغ پر زده ای از بام

پلک ستاره ها همه بر هم بود

چشم سیاه پنجره ها ، آرام

بدون متن

من در اتاق کوچک او بودم

بر گردنم حمایل بازویش

در هر نفس ، مشام مرا می سوخت

عطر بهار تازه ی گیسویش

بدون متن

آن شب ، دلی گرفته تر از شب داشت

چشمش در آرزوی چراغی بود

آن شب ، نسیم بی سر و سامان را

گویی ز عشق رفته ، سراغی بود

بدون متن

بر شیشه های پنجره می لغزید

رگبار قطره های گل اندوده

بر شیشه های دیده ی او می ریخت

باران اشک های غم آلوده

بدون متن

می خواند و می گریست به دلتنگی

وز آنچه کرده بود ، پشیمان بود

از نیش یادها جگرش می سوخت

وین درد را نه چاره ، نه درمان بود

بدون متن

س امشب دلم گرفته تر از ابر است

چشمم در آرزوی چراغی نیست

دانم که در چنین شب نافرجام

کس را از آنکه رفته ، سراغی نیست

بدون متن

در این اتاق کوچک دربسته

می افشرم به سینه خیالش را

بیهوده در دلی که پشیمان است

می پروردم امید وصالش را

بدون متن

امشب ، زمین سوخته می نوشد

آب از گلوی تشنه ی نودانها

وز کوچه ها به گوش نمی اید

جز هایهای زاری بارانها

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم