دیو
در دل ظلمت شب ، دیوی است
که به من بسته نگاهش را
بینم از چک لب سرخش
برق دندان سیاهش را
بدون متن
دهنش برکه ی بدبویی است
که در او خون و لجن مرده ست
چشم قی کرده ی او گویی
از غضب ، کف به لب آورده ست
بدون متن
بدنش از خزه پوشیده
همچو سنگی به لب مرداب
پنجه اش چون تنه ی خرچنگ
خفته در روشنی مهتاب
بدون متن
نفسش چون نفس افعی
می زند شعله به موی من
ناگهان می ترکد از خشم
می دود خیره به سوی من
بدون متن
می فشارد کمرم را چون تن خرگوش
استخوان های مرا می شکند خاموش
می مکد خون گلوی من
می دواند نفس شومش
در تنم تشنگی تب را
ناله ی گرم گلوگیرم
می شکافد جگر شب را
بدون متن
زیر چنگال سیاه او
می روم نعره زنان از هوش
لحظه ای بعد ، جهان خالی است
آسمان ها همگی خاموش
بدون متن
ماه ، بالای سرم مرده ست
ابر پیچیده بر او کرباس
سینه ام از تپش افتاده ست
خالی از واهمه و وسواس
بدون متن
نم نمک می چکد از روزن
در گلویم نمک مهتاب
آن طرف ، در قفس ساعت
می دود عقربه ی شب تاب
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم