دعایی در طلوع


ای سرخ پوست !‌ در شب قطبی چگونه ای ؟

ایا سکوت این شب ظلمانی

چشم تو را به خواب گران برده ست ؟

یا سردی سیاه فراموشی

سودای روزهای سپید گذشته را

در ذهن هوشیار تو افسرده ست ؟

ایا دگر به یاد نداری

آن ظهرهای روشن مرداد ماه را

وقتی که از دهان درخشان سرخ تو

برق بنفش قهقهه ای می تافت

بر روکش طلایی دندانت ؟

وقتی که آسمان و زمین می سوخت

از آتش تنفس پنهانت ؟

ای سرخپوست ! در شب قطبی ، کدام دست

خون تو را به صخره ی یخ پاشید ؟

ای خفته در حصار شب دشمن

هرگز به روز حشر نیازت نیست

بیدار شو به بانگ دعای من

با آن کلاه پوستی پردار

بار دگر ، قیام کن ای خورشید

بدون متن

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم