شب و شهر


امشب ، گرسنگان زمین ، قرص ماه را

از سفره ی سخاوت دریا ربوده اند

اما ، نسیم مست

در لحظه ی تکاندن این سفره ی فراخ

تصویر تابناک هزاران ستاره را

چون خرده های نان

بر ماهیان خرد و کلان هدیه کرده است

وینان نسیم را به کرامت ستوده اند

امشب ، در امتداد افق ها و موج ها

شهر ایستاده است و شب از روی دوش او

لغزیده بر زمین

وینک که پلک پنجره ها باز می شود

گویی که گربه های سیاه از درون چاه

چشمان کهربایی خود را گشوده اند

امشب ، خدای خاک به تقلید کهکشان

شهری پر از ستاره پدیدار کرده است

وز معجزات اوست که صد آسمان خراش

در تیرگی ، به سرعت فریاد رسته اند

تا مژده آورند به شهر از طلوع ماه

این یک ، بسان لانه ی زنبور انگبین

آن یک به شکل جعبه ی شطرنج آبنوس

وان دیگری به گونه ی یخچال خانگی

در باز کرده اند بر آفاق شامگاه

وز خانه های روشن و تاریک هر کدام

چون دزد تازه کار

با حیرت و هراس گذر می کند نگاه

بیننده از دریچه ی این قلعه های شوم

گر بنگرد به اوج

احساس می کند که همان لحظه ، آسمان

در می رباید از سر حیران او ، کلاه

گر بنگرد به زیر

پی می برد که پیکر ناچیز آدمی

میخی است نیمه کوفته در پرتو چراغ

بر سینه ی صلیب درخشان چار راه

ور بنگرد به دور

نخل بلند ساحل دریا ، به چشموی

طفل برهنه ایست که در بستر حریر

کابوس دیده است و به شب می برد پناه

اینجا : غرور آدمی و قامت درخت

در پیشگاه منزلت آسمان خراش

رو می نهد از سر خجلت به کوتهی

اینجا : صدای پای طلا می رود به عرش

تا آفتاب را برهاند ز گمرهی

اینجا در سرای دل از پشت بسته است

وز رمز قفل او نتوان یافت آگهی

اینجا : به جای نعره ی مستان کوچه گرد

شیون توان شنید ز باد شبانگهی

اینجا به رغم خلوت دریا و آسمان

شهر از صدا : پر است ولی از سخن : تهی

من ، در غیاب ماه ، برین ساحل غریب

مستانه پا نهاده و هشیار مانده ام

شادم که چون مناره ی دریا ، تمام شب

فانوس سرخ (‌ یا : دل خون خویش ) را

در چنگ خود فشرده و بیدار مانده ام

بدون متن

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم