خطبه ی زمستانی


ای آتشی که شعله کشان از درون شب

برخاستی به رقص

اما بدل به سنگ شدی در سحرگهان

ی یادگار خشم فروخورده ی زمین

در روزگار گسترش ظلم آسمان

ای معنی غرور

نقطه ی طلوع و غروب حماسه ها

ای کوه پر شکوه اساطیر باستان

ای خانه ی قباد

ای آشیان سنگی سیمرغ سرنوشت

ای سرزمین کودکی زال پهلوان

ای قله ی شگرف

گور بی نشانه ی جمشید تیره روز

ای صخره ی عقوبت ضحک تیره جان

ای کوه ، ای تهمتن ، ای جنگجوی پیر

ای آنکه خود به چاه برادر فرو شدی

اما کلاه سروری خسروانه را

در لحظه ی سقوط

از تنگنای چاه رساندی به کهکشان

ای قله ی سپید در آفاق کودکی

چون کله قند سیمین در کاغذ کبود

ای کوه نوظهور در اوهام شاعری

چون میخ غول پیکر بر خیمه ی زمان

من در شبی که زنجره ها نیز خفته اند

تنهاترین صدای جهانم که هیچ گاه

از هیچ سو ، به هیچ صدایی نمی رسم

من در سکوت یخ زده ی این شب سیاه

تنهاترین صدایم و تنهاترین کسم

تنهاتر از خدا

در کار آفرینش مستانه ی جهان

تنهاتر از صدای دعای ستاره ها

در امتداد دست درختان بی زبان

تنهاتر از سرود سحرگاهی نسیم

در شهر خفتگان

هان ، ای ستیغ دور

ایا بر آستان بهاری که می رسد

تنهاترین صدای جهان را سکوت تو

کان انعکاس تواند داد ؟

ایا صدای گمشده ی من نفس زنان

راهی به ارتفاع تو خواهد برد ؟

ایا دهان سرد تو را ، لحن گرم من

آتشفشان تازه تواند کرد ؟

آه ای خموش پاک

ای چهره ی عبوس زمستانی

ای شیر خشمگین

ایا من از دریچه ی این غربت شگفت

بار دگر برآمدن آفتاب را

از گرده ی فراخ تو خواهم دید ؟

ایا تو را دوباره توانم دید ؟

بدون متن

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم