خطاب


اینک بهار بر در قلب تو می زند

اما تو آن طرف

بیرون قلب خویشتن

استاده ای هنوز

صبحی که روی شانه ی زیتون

در حالت هبوط است

فردا

از نخل های سوخته

بالا خواهد رفت

اما

یک شاخه گل برای تو کافی ست

تا فاصله شود

بین تو و هزار ستاره

بین تو و حضور سپیده

بین تو هیاهوی شهری که هر سحر

در سربی صفیری بیدار می شود

بدون متن

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم