وجود حاضر و غایب


چشمم به روی بیشه و

دریاچه بود و ابر

و خوشه های خیس اقاقی ها

و روشنای آب که قلبم را

در هرم آفتاب نشابور

طفلان منتظر

در کوچه ای محکمه کردند

قلبم برهنه شد

آنجا به روی خاره و خارا

در تیز تاب دشنه ی خورشید

با واژه واژه پرسش آنان

قلبم برهنه شد

از خویش رفته بودم

باران نرم و ریز فرو می ریخت

بر بازوان سبز علف ها

و گیسوان خیس خزه ها

بر سطح پر تبسم امواج آب و

من

در هرم آفتاب نشابور

آتش گرفته بودم

بدون متن

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم