نور زیتونی


از حلب تا کاشغر

میدان ظلمت بود

آن روزی

که تو خون واژه را با نور آغشتی

تو سخن را سحر کردی

در سحر

دوشیزگی دادی

آه

عاشق را همیشه بغض این غم هاست

که به قربانگاه فردای شقایق می برد

ای سبز

تو

در ظلامی

آنچنان ظالم

واژه ها را از پلیدی های تکرار تهی

با نور می شستی

نور زیتونی که نه شرقی ست نه غربی

لیکن ای عاشق

بی گمان

گنجای آوازی چنان را

در جهان

بیهوده می جستی

بدون متن

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم