آشیان متروک


همه ایوان و صحن خانه خاموش

همه دیوارها در هم شکسته

به هر طاقش تنیده عنکبوتی

به روی سقف گرد غم نشسته

بدون متن

چنین ویرانه افتاده ست و بی کس

خدایا این همان کاشانه ی ماست ؟

درین تنهایی بی آشنایش

مگر تصویری از افسانه ی ماست ؟

بدون متن

غریب افتاده در آن پای دیوار

ملول و زار و عریان داربستی

بر آورده ست سوی آسمان ها

به نفرین سپهر پیر دستی

بدون متن

در اصطبلش ستور شیهه زن کو ؟

تنورش مانده بی آتش زمانی ست

نمانده کس درین تنهایی تلخ

که خود افسرده از خواب گرانی ست

بدون متن

به شب اینجا چراغی نیست روشن

به روز اینجا نمانده های و هویی

دریغا مانده از آن روزگاران

شکسته بر کنار رف سبویی

بدون متن

در اینجا زادم از مادر زمانی

مرا این خانه مهد و آشیان است

نخستین آسمانی را که دیدم

خدا داند که خود این آسمان است

بدون متن

چه شب ها مادرم افسانه می گفت

از آن گنجشک آشی ماشی و من

به رویاهای شیرین غرقه بودم

نشسته محو گفتارش به دامن

بدون متن

چه شبهایی که رویا زورقم را

کنار زورق مهتاب می راند

د. گوشم بر ترانه ی دلنشینی

که تنها دختر همسایه می خواند

بدون متن

ستاره سر زد و بیدار بودم

دپای رخنه ی دیوال حولی

هنو در انتظار یار بودم

چه روزانی که با طفلان همسال

بدون متن

به کوچه اسب چوبی می دواندم

به زیر آفتاب بامدادان

به روی بام کفتر می پراندم

تهی افتاده اینک آشیان شان

بدون متن

به سان پیکری بی زندگانی

کبوترها همه پرواز کردند

به رنگ آرزو های جوانی

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم