مشکل عقل
بی قرارت چو شدم رفتی و یارم نشدی
شادی خاطر اندوه گزارم نشدی
تا ز دامان شبم صبح قیامت ندمید
با که گویم که چراغ شب تارم نشدی
صدف خالی افتاده به ساحل بودم
چون گهر زینت آغوش و کنارم نشدی
بوته ی خار کویرم همه تن دست نیاز
برق سوزان شو اگر ابر بهارم نشدی
از جنون بایدم امروز گشایش طلبید
که تو ای عقل به جز مشکل کارم نشدی
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم