آیینه بخت


تو می روی و دیده من مانده به راهت

ای ماه سفر کرده خدا پشت و پناهت

ای روشنی دیده سفر کردی و دارم

از اشک روان آینه ای بر سر راهت

باز ای که بخشودم اگر چند فزون بود

در بارگه سلطنت عشق گناهت

ایینه بخت سیه من شد و دیدم

اینده ی خود در نگه چشم سیاهت

آن شبنم افتاده به خاکم که ندارم

بال و پر پرواز به خورشید نگاهت

بر خرمن این سوخته ی دشت محبت

ای برق ! کجا شد نگه گاه به گاهت ؟

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم