بخش۱۱
تو مهربان بود ی
ماجرا اما
چه سخت تشنه جام محبت بودم
سخن تمام نشد ختم ماجرا پیدا
امید با تو نشستن
تلاش بی ثمری بود
چه کوشش شب و روزم
سان شخم زدن روی سینه دریا
و استغاقه به درگاهت
گره به باد زدن
و همچو کوفتن آب بود در هاون
مرا رهکردی ؟
مرا به مسلخ سلاخان
رها چرا کردی ؟
مرا که رام تو بودم
اسیر دام تو بودم
گذشتم از تو و آن پر فریب شهر بزرگ
کنون کنار کویرم
کویر بی باران
و مهربانی این مهربانترین یاران
تو کاش از این مردم ز مردم کرمان
به قدر یک ارزن
وفا و خوبی را
به وام بستانی
که مثل مهر درخشان شهر بخشنده
و همچو مردم این ملک مهربان باشی
تو ای بلای دل من بلند بالایم
تو ای برازنده
تو ا بلندتر از سروها و افراها
تو بر تمام بلندان باغ بالنده
بر این اسیر به غربت گذر توانی کرد ؟
بر این کویر نشین
بر این ز مهر تو محروم
نظر توانی کرد
بدون متن
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم