بخش۱


به چشمهای نجیبش که آفتاب صداقت

و دستهای سپیدش

که بازتاب رفاقت

و نرمخند لبانش نگاه می کردم

و گاه گاه تمام صورت او را

صعود دود ز سیگار من کدر می کرد

و من به آفتاب پس ابر خیره می گشتم

و فکر می کردم

در آن دقیقه که با من

نه تاب گفتن و نه طاقت نگفتن بود

و رنج من همه از درد خود نهفتن بود

سیاه گیسوی من مهربانتر از خورشید

از این سکوت من آزرده گشت و هیچ نگفت

و نرمخنده نشکفته بر لبش پژمرد

و روی گونه گلگونش را

غبار سرد کدورت در آن زمان آزرد

توان گفتن از من رمیده بود این بار

در آخرین دیدار

تمام تاب و توانم رهیده بود از تن

اگر چه سخن از تو می گرزیم

را چهبارها که به طعنه شنیده بود از من

توان گفتن از من رمیده بود این بار چرا ؟

که این جداییم از او نبود از خود بود

و سرنوشت من آنگونه ای که میشد بود

سخن تمام

مرا دستهای نامرئی به پیش می راندند

سخن تمام مرا کوه و جنگل و صحرا به خویش می خواندند

بدون متن

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم