در آستانه


برخاست از برابرم و ایستاد

دلگیر و ملتهب

لختی چو دود و شعله به آیینه تکیه داد

دیگر بر او فضای تنی خسته تنگ بود

من سنگ سخت بودم و او آب و رنگ بود

بگذشت از میان اتاقم شتابناک

بی سایه ای به خاک

در آستان در

یک لحظه ایستاد و نگاه نوازشش

روی کتابهای من و شعرهای من

بر روی میز و قالی و گلدان و پرده ها

افسرده پرسه زد

آنگاه بی صدا

از پله ها گذشت و ز دالان عبور کرد

صد شمع صد چراغ از این خانه دور کرد

سر کردم از دریچه و در کوچه دیدمش

انبان یادهای من افکنده روی دمش

می رفت چون نسیمی و بر رهگذار او

در شام سرخ پوش

پاییزم برگ سوخته می ریخت در هوا

بستم دریچه را دل آزرده تر ز پیش

تار سپید موی نهفتم ز اینه

بدون متن

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم