سرسام


آب درپوسته حوض عرق می ریزد

زرد و بشکسته و بی جان خورشید

عنکبوتی است که افتاده در آب

هر کسی در طرفی

سایبانی طلبیده است و به چشمان دیده است

هفتمین پادشهش را در خواب

نگهم مورچه وار

می رود از بن دیوار به اوج

نردبان سوخته انگشتانش

که نهادست ز حیرت زدگی بر لب بام

نفسم و انفسم

دارم از این همه خاموشی و گرما سرسام

بدون متن

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم