اسیر
کسی در انتظار او نبود
دلی برای او نمی تپید
نگاه هیچ کس به خودش دلی به روی او نمی نشست
هراس خورده بود و مات
درون حلقه نگاههای ناشناس بی پناه
هوای سرد سوز می خلید
و پاره های جامه اش به جان او
و دشنه ای نهفته می برید
تکه تکه از توان او
هنوز نارسیده کال بود
جوانکی هنوز خردسال بود
به او نگاه می کنم
به من نگاه می کند
و هر دو آه می کشیم
چه دشمنی میان ما است؟
عدوی راستین ما
همان یگانه غول سود و زر در کمین توده هاست
اسیر بی نوا برادری غریب مانده و گم است
رها و بسته هر چه هست
یکی ز خیل بی شمار مردم است
بدون متن
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم