تاریخی


روی میدان بزرگ

تلی از چشم فراهم گشته است

چشم لغزان در اشک

چشم غلتان در خون

چشم بی ریشه و بند و پیوند

چشم بی پلک و پناه

تا فرو بنشیند

خشم فرمانده فاتح از خلق

که نکردند سری خم پی تسلیم بدو

تلی از چشم کسان ساخته اند

عبرت کوردلان

دیده بانی نگران در ظلمت

لاغر و تب زده و ترس آلود

کوچه ها در دل شب

متواری شده اند

و نفس در سینه

شهر آهنگ شمار قدم سربی شبگردان است

راه هر بانگ به دستی بسته است

راه هر دید به دیواری کور

باز و بگشوده همان چشمانی است

که فراهم شده بر میدانگاه

و به مرداب سیاه پوش ماه

چون بطی می کند آرام شنا

بدون متن

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم