بدون یار


نفسم گرفته امشب ز مرور خاطراتم

منم و نگاه حافظ ، من وشاخ بی نباتم

قلمم نمی نویسد غزلی اگر بخواهم

همه خون شد و سیاهی قلم من و دواتم

عطش چشیده هستم چه بنوشم آخر امشب

که اجل نشسته با من سر چشمۀ حیاتم

من و یک جزیره خالی و سفینۀ خیالم

که مگر مرا ببیند ؟ که مگر دهد نجاتم ؟

به مزار خود نشستم ودو دیده شمع روشن

مگر از خودم بگیرم به خدا شبی براتم

هم آتشم و دودم ، همه شعرم و سرودم

که مگر مرا ببینند و کنند التفاتم

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم