برق حسرت
یادش آرام دل دیوانه برد
دلبرانه آمد و جانانه برد
خواب دیدم که با زنجیر عشق
دوشم از محراب تا میخانه برد
پای در ماتم سرای دل گذاشت
عبرت بسیار از این ویرانه برد
داستان وصل را آغاز کرد
تا دیار قصه و افسانه برد
دست تقوای مرا بشکسته دید
اندک اندک تا لب پیمانه برد
بوسه ام را با لب زیبا فشرد
برق حسرت تا دل بیگانه برد
داستان کودکان شد شعر من
نام احمد بر در هر خانه برد
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم