خمار چشم
گفتم عزیز من دل در غمت نشست
گفتی که بشکند چه کنم من ؟ همین که هست
دل نیست مثل دف که زند دار در کفت
بیداد می کند اگرش وا نهی ز دست
پیرم جوان شوم تو اگر مهربان شوی
خورشید می برد ز سرم برف اگر نشست
باور نمی کنم می شود بی تو مست شد
تنها خمار چشم تو باید که بود مست
آخر خدا نکرده مگر من چه کرده ام ؟
تقصیر من چه بود که بند دلم گسست
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم