غزل شماره ۱۱۵
ساقی بیا که عمر گران مایه شد تلف
دایم نخواهد این در جان ماند در صدف
طفلی است جان و مهد تن او راقرارگاه
چون گشت راهرو فکند مهدیک طرف
در تنگنای بیضه بود جوجه از قصور
پر زد سوی قصور چو شد طایر شرف
ز آغاز کار جانب جانان همی روم
مرگ ار پسند نفس نه جانراست صد شعف
تابی ز آفتاب بخاک آمد از شباک
خود بودی آفتاب چو شد پرده منکشف
انگشت بین که جمره شد و گشت شعله ور
پس در صفات نور شد آن نار مکتشف
کرد آفتاب باده تجلی در انجمن
قد کان من سنائها الارواح یختطف
موسی جان ز جلوه شدش کوه تن خراب
ولی بوجهه هو ذاالشطر و انصرف
اسرار جان کند ز چه رو ترک ملک و تن
ببند جمال مهر جلال شه نجف
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم