غزل شماره ۱۸۳
ای آتش هوای تو در جان عالمی
در عهد تو ندیده کسی عیش خرمی
از حال من مپرس که دارم دلی ز هجر
چون زلف بیقرار پریشان و درهمی
عالم بهم زنی تو بیک چشم همزدن
لعل تو جان دهد چو مسیحا بیکدمی
گشتم جدا ز خاک دری کز هوای او
دارم دل پر آتشی و چشم پرنمی
دوشیزگان سبزه بصحرا برون شدند
آخر برون خرام و برون کن ز دل غمی
تا نکته ز سر میانت بیان کند
اسرار کو بکورودازبهر محرمی
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم