غزل شماره ۱۸۴
تو چون پیمان عهدت می شکستی
چرا با ما نخستین عهد بستی
من از تو نگسلم پیوند و الفت
اگرچه رشتهٔ جانم گسستی
سحرگاهان برون شد مست و مخمور
بدستی ساغر و خنجر بدستی
هزاران رستخیز و فتنه برخواست
بهرجا کان پری یکدم نشستی
بده ساقی دگر رطل گرانم
که من مستم ز چشم می پرستی
بدو گفتم دهی کی کام اسرار
بگفتا آن زمان کز خودبرستی
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم